آینه نیز بوی خیانت میدهد

امروز باز برای لحضه ای وقت شد  

تو را آن سوی شیشه زندگی ببینم  

مانند همیشه بودی مانند من 

این بار برای دلخوشی 

نگاهت به دروغ گواه شادی می داد 

باز هم بر خلاف نگاهم

باز خواستی دروغ بگویی 

باز من خندیدم  

تو نیز بوی خیانت میدهی 

این بار آینه را میشکنم  

که نه تو و نه خویش را ببینم 

کاش این سوی آینه بودی همزاد من   

فنجان تنهایی

سه صندلی یک میز 

 و من

یک فنجان قهوه تلخ  

 و اما 

شیرین تر از زندگی 

من ؛ فنجان ؛ تنهایی 

سه صندلی یک میز 

یک فنجان خالی  

 خالی تر از وجودم

بدون من
تنهایی.......

تقدیم به .......

در شهری که مردمانش آلت بر سر داشتند

کسی روح سفید را ندید  ....

 

 

عابر ذهن...

قدمهای سنگین من

محوطه محصور با دیوار  

زمین خیس

نم سرد و تب دار   

ماه پناه به مه برده

 دود گرم سیگار 

مرور ثانیه های پیشین 

خاطرات و تکرار 

ته سیگارهای زیر پایم  

و من از خود بیزار 

  

درگیر

حالام تعریفی ندارد 

مانند یک ۴مجهولی 

در گیرم چرخدنده فکرم شکست 

افکار مغشوش 

بغضی بی دلیل مرا فرا گرفته 

به دنبال بهانه ای برای اشک ریختن 

باید خودم را همین جا رها کنم   

رهایش کنم که بمیرد  

تا دلیلی برای گریستن بیابم 

گریستن به حال خویش

********

هر بار آرزو کردم زمین دهان باز کند  

و مرا ببلعد و بلعکس  

همیشه عزیزی را بلعید و من تنها ماندم  

این بار به خاطر تو این کار را نمیکنم 

تا تو باشی به هر عنوان و هر دلیل  

 و فقط باش ....