محاکمه خویش

تصمیم به رفتن ندارم  

تا ثابت کنم

تمام دقایق را بیهوده مانده ام 

برای اثبات  

ثانیه ها را نیز 

 به پای میز محاکمه خویش  

خواهم کشاند  

تا دیگر راهی برای تبرئه ام باقی نماند

۱۲ روز گذشته

حال و حوصله ای باقی نمانده 

کار کرد لوکوموتیو  وار    

بلعیدن غذا و قضای حاجت کردن  

فکر و دود کردن 

هر آنچه که می شد

جز مریض و میت هیچ ندیدن   

مریض های اینجا 

مردهای  بیرون  

مانند من

خنده های دروغین در اجتماع 

گریه های حقیقی در انزوا

نخوردن قهوه و ندیدن تو

کر کنندگی این سکوتها  

تا بحال اینقدر ساکن نبودم  

تا بحال این قدر ساکت نبودم

غرق در سکون و سکوت  

از خودم می ترسم   

ژست نقاب

پشت نقاب خنده  

آری جایی که حرفها  در حال مرگند 

این بار نمی خندم 

این بار فریادت میزنم

اشک

دیگر چه فرقی می کند

که به حال خویش

یا به یاد تو اشک بریزم

شاید

اشک ها می آیند

تا جویای حال من شوند

یا بدرقه راه تو