تقدیم به .......

در شهری که مردمانش آلت بر سر داشتند

کسی روح سفید را ندید  ....

 

 

عابر ذهن...

قدمهای سنگین من

محوطه محصور با دیوار  

زمین خیس

نم سرد و تب دار   

ماه پناه به مه برده

 دود گرم سیگار 

مرور ثانیه های پیشین 

خاطرات و تکرار 

ته سیگارهای زیر پایم  

و من از خود بیزار 

  

درگیر

حالام تعریفی ندارد 

مانند یک ۴مجهولی 

در گیرم چرخدنده فکرم شکست 

افکار مغشوش 

بغضی بی دلیل مرا فرا گرفته 

به دنبال بهانه ای برای اشک ریختن 

باید خودم را همین جا رها کنم   

رهایش کنم که بمیرد  

تا دلیلی برای گریستن بیابم 

گریستن به حال خویش

********

هر بار آرزو کردم زمین دهان باز کند  

و مرا ببلعد و بلعکس  

همیشه عزیزی را بلعید و من تنها ماندم  

این بار به خاطر تو این کار را نمیکنم 

تا تو باشی به هر عنوان و هر دلیل  

 و فقط باش .... 

  

کاش نباشم

گویا از خودم بیزارم 

 که نمیخواستم 

طلوعی دوباره ببینم 

چشمهایم را هر بار گوشودم  

دیدم دوباره هستم 

و دوباره به امید نبودن به خواب رفتم 

از خودم و از دوباره بودن 

از ماندن و سکنی بیزارم  

دوباره میروم پشت خنده ها که نباشم .... 

تجربه ....

برای کسی که محتاج است قدمی بر ندار 

برای کسی که ارزش دارد گام بزن 

 این را زمان به تو نیز خواهد آموخت