۱۲ روز گذشته

حال و حوصله ای باقی نمانده 

کار کرد لوکوموتیو  وار    

بلعیدن غذا و قضای حاجت کردن  

فکر و دود کردن 

هر آنچه که می شد

جز مریض و میت هیچ ندیدن   

مریض های اینجا 

مردهای  بیرون  

مانند من

خنده های دروغین در اجتماع 

گریه های حقیقی در انزوا

نخوردن قهوه و ندیدن تو

کر کنندگی این سکوتها  

تا بحال اینقدر ساکن نبودم  

تا بحال این قدر ساکت نبودم

غرق در سکون و سکوت  

از خودم می ترسم