حال و حوصله ای باقی نمانده کار کرد لوکوموتیو وار بلعیدن غذا و قضای حاجت کردن فکر و دود کردن هر آنچه که می شد جز مریض و میت هیچ ندیدن مریض های اینجا مردهای بیرون مانند من خنده های دروغین در اجتماع گریه های حقیقی در انزوا نخوردن قهوه و ندیدن تو کر کنندگی این سکوتها تا بحال اینقدر ساکن نبودم تا بحال این قدر ساکت نبودم غرق در سکون و سکوت از خودم می ترسم |